ایشان شب جمعه ای برای برای بعضی از حوائج قلبیه بدون اطلاع رفقا از مدرسه رفته بودند به سرداب مقدسه و مشغول توسل به وجود مبارک صاحب المر (عج) بودند.شمعی همراه داشتند روشن نمودند و زیارت ناحیه مقدسه را می خواندند. به مجرد روشن نمودن شمع شخصی از سنی ها احساس نمود که در سرداب مقدس کسی هست و از باب طمع به مال و عداوت مذهبی ، آمد به سرداب و آلت قتاله که چاقو یا خنجر باشد همراه داشت بر ایشان حمله کرد و کانّه ایشان به خاموش کردن چراغ ملهم شدند و هراسان از هول جان به اطراف می دویدند.
شخص سنی هم ایشان را تعقیب می کرد تا عاقبت در تاریکی عبای ایشان را گرفت و در آن حال اضطرار حقیقی ، بی اختیار عرض کردند « یا صاحب الزمان » . همان لحظه شخص ثالثی در آن تاریکی در سرداب پیدا شد و صیحه ای بر آن سنی زد که افتاد. بعد خود ایشان هم از شدت ترس حال غش و ضعف پیدا کرد. پس به حال آمد و دید که سر ایشان در دامن کسی است که در کمال ملاطفت ایشان را به حال آورده پس از چشم باز کردن دید ... ....
با ارسال آثار و داستانهای خود برای ما آثارتان با نام خودتان در وبلاگ قرار می گیرد