یکى از اقوام امام سجاد علیه السلام ، نزد حضرتش آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد. حضرت در جواب او چیزى نفرمودند چون از مجلس آن شخص برفت ، حضرت به اهل مجلس خود فرمود: شنیدید آنچه را که این شخص گفت الان دوست دارم که با من بیایید و برویم نزد او تا جواب مرا از دشنام او بشنوید. |
خود آگاهی از دل آشفته و احوال ما
بخت ما شد واژگون از کثرت اعمال ما
ای عزیز جان و دل ، بگذشت در هجران تو
روز ما و هفته ما ، ماه ما و سال ما
در همه عالم نباشد غیر توما را امید
ای امید ناامیدان رحم کن بر حال ما
گر چه ما شرمنده ایم از تو ولی از لطف تو
صحبت از روز وصال توست قیل و قال ما
بال و پر باید که پرواز سر کویت کنیم
ز آتش هجر تو آخر سوخت پر و بال ما
تا به کی وابسته بود بر بیگانگان
کی رسد عهد تو و ایام استقلال ما؟
درمیان فتنه آخر زمان چون « ملتجی »
مانده ایم آخر بیا یکدم به استقبال ما
خود آگاهی از دل آشفته و احوال ما
بخت ما شد واژگون از کثرت اعمال ما
ای عزیز جان و دل ، بگذشت در هجران تو
روز ما و هفته ما ، ماه ما و سال ما
در همه عالم نباشد غیر توما را امید
ای امید ناامیدان رحم کن بر حال ما
گر چه ما شرمنده ایم از تو ولی از لطف تو
صحبت از روز وصال توست قیل و قال ما
بال و پر باید که پرواز سر کویت کنیم
ز آتش هجر تو آخر سوخت پر و بال ما
تا به کی وابسته بود بر بیگانگان
کی رسد عهد تو و ایام استقلال ما؟
درمیان فتنه آخر زمان چون « ملتجی »
مانده ایم آخر بیا یکدم به استقبال ما
ادامه از قبل ....
... .... که شمع روشن و آن شخص مردی بود با شمایا اعراب بادیه اطراف نجف ، چند دانه خرما مرحمت فرمودند که هسته نداشت. ولی اصلا ایشان در وقت خوردن ملتفت نشدند ، پس از خوردن و رفتن آن شخص ملتفت شدند. فرمودند : خوش نیست که در چنین موارد خوف ، تنها آمدن و فرمودند : این چند نفر شیعه در سرّ من رأی ملاحضه غربت عسکریین را نمی کنند. که اقلّاً در شبانه روزی هر کدام دو مرتبه به حرم عسکریین مشرّف شوند. بعد در طی مکالمات به مجرد اینکه از خیال این زعیم شیعه گذشت که عرب بدوی را چه مناسبت است با این حرف ها ، آن شخص ناپدید شد.
ایشان تازه فهمیدند که چه توفیقی و سعادتی به ایشان ره آورد و سلب شد. بعد از کثرت تأثر از مفارقت آن وجود مبارک بیرون آمده متوجه حرم عسکرین شد و آن شخص سنی تا طلوع آفتاب مدهوش افتاده بود.
(شیفتگان حضرت مهدی ( عج ) )
ایشان شب جمعه ای برای برای بعضی از حوائج قلبیه بدون اطلاع رفقا از مدرسه رفته بودند به سرداب مقدسه و مشغول توسل به وجود مبارک صاحب المر (عج) بودند.شمعی همراه داشتند روشن نمودند و زیارت ناحیه مقدسه را می خواندند. به مجرد روشن نمودن شمع شخصی از سنی ها احساس نمود که در سرداب مقدس کسی هست و از باب طمع به مال و عداوت مذهبی ، آمد به سرداب و آلت قتاله که چاقو یا خنجر باشد همراه داشت بر ایشان حمله کرد و کانّه ایشان به خاموش کردن چراغ ملهم شدند و هراسان از هول جان به اطراف می دویدند.
شخص سنی هم ایشان را تعقیب می کرد تا عاقبت در تاریکی عبای ایشان را گرفت و در آن حال اضطرار حقیقی ، بی اختیار عرض کردند « یا صاحب الزمان » . همان لحظه شخص ثالثی در آن تاریکی در سرداب پیدا شد و صیحه ای بر آن سنی زد که افتاد. بعد خود ایشان هم از شدت ترس حال غش و ضعف پیدا کرد. پس به حال آمد و دید که سر ایشان در دامن کسی است که در کمال ملاطفت ایشان را به حال آورده پس از چشم باز کردن دید ... ....
با ارسال آثار و داستانهای خود برای ما آثارتان با نام خودتان در وبلاگ قرار می گیرد